سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای که مرا خوانده ای ، راه نشانم بده
سلام این وبلاگ کاری ست از بروبچه های واحد فرهنگی مجتمع یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه. مجتمع یاوران محل تجمع کسانی ست که دلشان هوای کوی یار می کند...

صلی الله علی الباکین علی الحسین(علیه السلام)

اینک خیمه ها در تلألوی غمگینانه، سرود جاوید آتش را به ترنم خواهند نشست. صحرا سر به زانوی سکوتی بلند، فرو برده و ذوالجناح عاشق تر از همیشه شیهه می کشد: چه شیهه و فریادی! 

 به دنبال بی قراری ذوالجناج بانوی حرم آشفته تر از هر مجنونی از خیمه گاه بیرون می دود شاید هم از خویش جدا می شود، ناگاه فریاد « مهلاً مهلا » در بیابان کربلا می پیچد. ذوالجناح به احترام گام های زینب می ایستد، بی تردید همه سوگ های بشریت را در تقدیر زینب نوشته اند. 

 زینب از مادر سخن می گوید از وصیتی سهمگین و حماسی، همین قدر می فهمم که لب های ملیح و عطش زده اش بر گلوی خشکیده ام بوسه می زنند.

  شانه های شکسته زینب را می بینم که خود را برای رسالتی سنگین حاضر کرده اند. سوار می شوم و خواهر برای همیشه پیاده می ماند، نگاهش نمی کنم ولی می دانم که از خود بریده است، می فهمم که فاتحه ی دل خویش را خوانده است.

  حتی برای لحظه ای نگاه نمی کنم. شاید دیدن او مرا که هیچ، ذوالجناح را از حرکت باز دارد. باید رفت چه وداع سنگینی! 

 سپاه یزید از هم گسسته، مردی نیست که به من نزدیک شود و از پا در نیاید، شمشیر من امروز از ذالفقار حیدر تشنه تر است و تشنه تر از لب های خشکیده ابالفضل.

  شمر را می بینم، پیش از این هم دیده ام وقتی که خون علی اصغر را به آسمان پاشیدم و دیگر پایین نیامد. شمر هم فقط و فقط به گلوی من خیره مانده بود. 

 شمر را می بینم که به سمت من می آید با خنجری در دست، آسمان چشم بر هم می نهد و زمین برخود می پیچد شمر می نشیند نه بر زمین، نه بر صحرا که بر روی سینه ی پاره پاره من. بر پیکر از هم پاشیده من شمر می نشیند و خنجر را بر حنجر من می گذارد، برق چشمان فاطمی ام، امانش را بریده، یار آخرینم، مهدی جان! زینب مرا دریاب، وارثان کربلا را به دست تو می سپارم.

  شمر می کوشد تا سنگین ترین جنایت بنی آدم را از آن خود کند. 

 لب می گشایم. باید بداند که از پشت سر بر ارتکاب این امر توفیق خواهد یافت. لحظه ای بعد خنجر بر قفا و شمر مسخ شده است.

  سر از تن جدا می شود و زینب از خویش، شمر از من سر می برد و خواهر از من دل و صدای فاطمه در صحرا می پیچد که فریاد می زند« این الطالب بدم المقتول بکربلا »...  

 


[ پنج شنبه 89/9/18 ] [ 1:20 عصر ] [ مهدی یاوران ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

وبلاگی است مهدوی پیرامون امام خوبان...
لینک دوستان
امکانات وب

رفتـــ 25


بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 252461